زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد


از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد

آربش کر و فر دونان همه پوچ ست


زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد

تحقیق ز تمثال چه گل دسته نماید


حیف است کسی در طلب آینه کوشد

جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند


کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشد

درکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست


دریا گهر راز به ماهی چه فروشد

یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل


حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد

بیدل به حیا چاره افلاس توان کرد


عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد